روزنوشته



این سریال رو خیلی وقت پیش به خاطر بازی نازنین بنیادی دانلود کردم و چند روز پیش که هوس سریال کرده بودم و سریالی برای دیدن نداشتم از سر ناچاری دیدم. البته تا اینجای کار دو و نیم قسمتشو بیشتر ندیدم. خیلی جذب خود سریال نشدم چون تا اینجای داستان صرف نظر از موضوع خیلی خیلی قشنگش، خیلی داستان خوبی نداشته.

اما درمورد موضوع مورد بررسی جا داره کمی صحبت کنم.

داستان سریال برمیگرده به یه واقعه ای که 30 سال قبل روی داده و الان داستان بعد از این سی سال هست. 

سی سال پیش یه جوری که نمیدونیم چطوری، یه اتفاقی میوفته که باعث میشه یه کپی از دنیا به وجود میاد دقیقا مثل همین دنیا. یعنی دو تا دنیا داریم که 30 سال پیش عینا مثل هم بودند. طبق گفته شخصیت نقش اول، مثل یه دست میمونه که دقیقا یه دست مشابهش بوجود اومده. مثل دستهای راست و چپ یه نفر انسان. 

اما.

ویژگی کلیدی این سریال همین اما هست. همونطور که دو تا دست دقیقا همشکل داریم، هر کدوم این اختیار رو دارن که کارهای متفاوتی انجام بدن. دست راست به کاری مشغوله و دست چپ به کاری دیگه و کم پیش میاد که این دو دست رفتارهای مشابهی رو در یک زمان انجام بدن.

داستان این دو دنیا هم همینه. اینکه 30 سال پیش هممون از یه جنس بودیم. اما 30 سال پیش به اینور، اتفاقات در دو دنیای متفاوت تغییر میکنن. یکی توی کارش به شدت پیشرفت میکنه و یکی دیگه سی سال هیچ پیشرفتی نداره. یکی عاشق زنش میمونه و یکی دیگه از زنش جدا میشه. یکی سمت ویولون میره و یکی دیگه سمت کشت و کشتار میره. خلاصه بر اساس احتمالات، در دو دنیا، اتفاقات مختلفی روی میده. 

حالا به یه سری دلایل که باز هم خیلی مشخص نیست، یه سفارتی بین دو دنیا وجود داره و اکثر مردم قرار نیست بدونن که دو دنیا وجود دارن. این وسط هم آدمهایی هستند که به یه سری دلایل دارن خلاف میکنن و یواشکی میرن اون دنیا و با کپی خودشون در اون یکی دنیا ارتباط برقرار میکنن.

 

همه اینارو گفتم که به اینجا برسم. اگر چنین جایی باشه و یه دنیای مشابه وجود داشته باشه و یه فراز دیگه باشه و من برم پیشش و باهاش دوست بشم، میتونم به این آرزوم برسم که همیشه میگفتم ایکاش چند نفر بودم و هرکدوم میرفت کارهای دیگه ای میکرد. مثلا همین الان یکی میرفت درس میخوند یکی کار میکرد یا یکی فلان آموزشو یاد میگرفت و یکی فلان فن رو می آموخت. 

حالا.

سوالی که پیش میاد برای من اینه: آیا میتونم به این فراز دومیه اعتماد کنم؟ یعنی مثلا قرار بذاریم من به این اهدافم برسم اونم به یه سری از اهداف برسه و بعد تصمیم بگیریم مثلا یه کار بزرگ بکنیم. آیا میتونم بهش اعتماد کنم؟ آیا میتونم به خودم اعتماد کنم؟

نمیدونم شاید در اولین نگاهی که به این سوال بشه اکثرا بگن آره. ولی احتمالا سوال رو درست متوجه نشدن. من نمیدونم واقعا میتونم به خودم در یه دنیای دیگه اعتماد کنم یا نه. 

شما چی؟


سریال بریکینگ بد، پروژه تیرماه من بود. حدود سه هفته از این ماه رو صرف دیدن فصل دوم تا آخر این سریال کردم. برایان کرانستون و آرون پاول بازی خیلی خوبی داشتند و اگر نگم بهترین سریالم بود، قطعا جز بهترینها بود. شروع خیلی خوب، داستان فوق العاده و منطقی، یک پایان فوق العاده. در طول سریال، تقریبا هیچچیزی سریع اتفاق نمیوفته. بیننده میتونه ادعا کنه که اتفاقات منطقی در طول سریال داره روی میده. به غیر از یکی دو صحنه از فصل دوم، هیچ جایی نیست که بتونم ادعا کنم کارگردان ضعیف کار کرده. البته این رو الان میگم شاید بعدا نظرم عوض بشه. 

این سریال رو پیشتر، چهار سال پیش، شروع کرده بودم و فصل اول و یه قسمت از فصل دوم رو دیده بودم ولی خیلی جذبش نشدم. یه سری جاها سریال یکم کند پیش میره. البته اون زمان من کند پیش رفتنه رو دوست نداشتم ولی الان بنظرم نقطه قوت این سریال همین سرعت مناسبش بود. فصل اول و دوم رو دوست داشتم. فصل سوم خیلی به دلم ننشست. فصل چهارم بهترین فصل سریال بود و فصل پنجم هم، در چهار قسمت آخر، همه اتفاقات منطقی روی میده و آدم کاملا نسبت به اتفاقاتی که میوفته میتونه دلیل منطقی پیدا کنه.

جز آخرین دیالوگهای فیلم هست که میگه من هرکاری کردم برای خونواده نبود؛ بلکه برای خودم بود.

از خود سریال یچیزی رو نقل کنم. داستان درمورد یه آدم خیلی باهوش و زیرکه که در دوران جوانی نتونسته بیزینسی که میخواسته رو بچرخونه و از بیزینس خودش بیرون میاد. دوستاش در بیزینس به شدت موفق میشن و درآمد میلیون دلاری و میلیارد دلاری کسب میکنن. این هم یه معلم ساده میشه. کسی که این سریال رو ببینه متوجه این مسئله میشه که این شخصیت، وارد کار تولید مواد میشه و به قول خودش امپراطوری برای خودش بوجود میاره، چون دلیلش اجتمالا عقده ای هست که سالها پیش در بیزینس براش بوجود اومده. یه آدمی هست که علیرغم خونواده و خونه و زندگی معمولی، میتوست خیلی خیلی بیشتر پیشرفت کنه ولی شرایط بهش اجازه نداد و چون میفهمه به زودی قراره بمیره، کاری میکنه که از آخرین لحظات عمرش نهایت لذت رو ببره. حفظ خونوادشو بهونه میکنه تا وارد این دنیای جدید، جذاب، خطرناک و کثیف بشه. قدرت بهش مزه میده و وقتی میفهمه فعلا زنده میمونه، بازم میخواد در قدرت بمونه. حتی اگر به بهای از دست رفتن خونواده و زندگیش باشه و این قضیه رو وقتی میفهمه که تقریبا همه چیزو از دست داده. 

خیلی سریال خوبی بود. یه دیالوگ ازش نقد کنم فقط:

یه جمله خوب ازش بگم:

اگر واقعا جهنمی وجود داره، بنظرم مقصد ما اونجا خواهد بود. ولی من نمیخوام تا اون زمان شونه خالی کنم و هیچکاری نکنم.


دقایقی پیش، قسمت آخر فصل اول سریال پیکی بلایندرز رو تموم کردم. تعاریف خیلی زیادی ازش شنیده بودم. حقیقتا هم از نظر کارگردانی سریال قوی و خوبی بود، البته تا اینجا. ولی خب من اصلا از موضوعش خوشم نیومد و صرفا چون همه دیده بودن و حوصلم سررفته بود گفتم ببینمش. البته بعد از قسمت اول، به سبب ویژگیهای خوب فیلمسازی، علاقه مند شدم که ادامشو ببینم ولی خب سریالی نبود که بگم اگر نمیدیدم چیزی رو از دست میدادم. 

از ویژگیهای خود سریال اگر بگم میتونم به موارد زیر اشاره کنم:

- بازی سازی و بازیگری خیلی خوب بازیگرا مثل کیلیان مورفی، کلن مک کوری، سوفی راندل، یان پک، جو کول و . . اشاره کنم که خیلی اسم بازیگرا رو نمیشناسم و صرفا جهت کامل بودن متن بهشون اشاره کردم.

- فیلمبرداری و موسیقی این سریال رو خیلی دوست داشتم. فیلمبرداریش جز بهترین فیلمبرداریهایی بود که تاحالا دیدم و به شدت پسندیدم.

- مدل موی بیشتر بازیگرا که دور سرشون کاملا سفید بود. همچنین کت و شلوار و کلاهی که داشتن و خصوصا گروه پیکی بلایندرز که کلاهاشون تیغ داشت. 

- سیگار و مشروب خیلی خیلی زیادی که میکشیدن و مینوشیدن هم جالب بود. همه خیلی حرفه ای سیگار میکشیدن. همه خیلی زیاد مینوشیدن.

- بچه کوچیک هم مشروب میخورد.

- نقش مثبت هر دو جنس رو میشد دید. ولی خب مردان در این سریال هم نقش اصلی بازی کننده تهای خونواده رو داشتند.

 

این بخش از معرفی سریال رو از ویکی پدیا آوردم:

در سال ۱۹۱۹ و بعد از جنگ جهانی اول، پیکی بلایندرز یک گروه خانوادگی مستقر در بیرمنگام انگلستان است. داستان بر روی گروه رومانیایی پیکی بلایندرز و بلندپروازی‌ها و رئیسشان، تامی شلبی (با بازی کیلین مورفی) متمرکز است. کارآگاه ویژه چستر کمپل (با بازی سم نیل) به دستور نیروی شهربانی سلطنتی از بلفست به بیرمنگام فرستاده می‌شود تا شهر را از وجود ارتش جمهوری‌خواه ایرلند، کمونیست‌ها، گروه‌های خرابکار و جنایتکاران پاک کند. در این مسیر وجود پیکی بلایندرز نظرش را جلب می‌کند. وینستون چرچیل (با بازی اندی نیمن در فصل۱ و ریچارد مک کیب در فصل۲)، کمپل را مأمور رسیدگی به اغتشاشات بیرمنگام و بازیابی مهمات جنگی می‌کند که قرار بود به لیبی منتقل شود.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پخش تبلیغات و بازاریابی مطالب اینترنتی مدرسه دانش فروش کتاب های آموزشی c1 golbonlc 13 hannanehqragoozloo وبلاگ خرچنگ دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد.